۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

صدایم میزندد.


صدایم میزنند.

وقت رفتن است.

فریادی خاموش در جانم میدود.

اشک هایی که هرگز جاری نشدند در چشمانم خشک شدند.

و گاه رفتن آمد.


دستهایم خالیست.

بهای رستگاری چقدر است؟

میتوان نسیه رستگار شد؟


یادم از یادها خالیست.


چیزی نیست.

هیچ.

در قلمرو کلماتی که میروند و میایند.

جای ماندن نیست.

سفر باید.

مرا سفر باید

تا پخته ام خام شود.

و بودنم نابود.


به خاکم سپارید.

در کنار آرزو هایم.


به خاکم سپارید.

در کنار آرزوی به خاک سپرده شدنم.


این دستها دستهای من نیست.

این چشمان چشمان من نیست.

این خرد خرد من نیست.

من نادان زاده شدم.افزودن فیلم

مرا نادان به خاک بسپارید.


هزار چشم از اشکم میبارد.

هزاران دهان از فریادم میریزد.

و هزاران عدد در شمارش هر روز من میمیرند.


دیگر هیچ.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

gooooooz! che sherii boood